حیفِ عمر

اژدهای داوری ، چند سال از عمر ما را خورد، یک آب هم روش. نوش جانش؟!

 

... و در حالی که ما در انتظار یک حق‌الزحمه تپل بودیم، انتظار ما به سر رسید ولی سوء تغذیه دارد، باید تقویتش کنیم. به لعنت خدا هم نمی‌ارزد داوری.

مسأله، حجاب است؟

آب و آفتاب از مسأله حجاب گفته است؛ دردهایی واقعی در قالب حرف‌هایی منطقی.

 

اول پست، البته نوشته که مطلب مردانه است و خانم‌ها نخوانند! مردانه‌ها را که خانم‌ها و آقایان می‌توانند بخوانند، نامردانه‌هاست که نباید خواندشان.

 

من یک عدد آفتابگردان محجبه و چادری می‌باشم، ولی در مزرعه ما از هر تیپی پیدا می‌شود، در این مزرعه دوست، آشنا، فامیل، .... همه هستند با هر پوششی که دوست دارند و ما همه با هم زندگی می‌کنیم، به همین سادگی. شاید بد نباشد از زاویه ما ساکنان مزرعه آفتابگردان هم مسأله را دید. من هم مردانه می‌نویسم...

 

از جنس لطیف باشی، مظهر جمال خداوندی باشی،... آن وقت می‌دانی چه لذتی دارد زیبا بودن و زیبا شدن و نشان دادن آن و حظش را بردن. آن وقت تازه سختی پوشاندن خودش را نمایان می‌کند. سختی واجب خدا. حالا بعضی‌ها می‌گویند اگر عاشق باشی، سختی ندارد و ... من از خواص نمی‌گویم، از دختر بچه ۹ساله‌ محشور با مری‌جین و باربی‌ و ... می‌گویم؛ گیرم آن دختربچه چند روسری بیشتر پاره کرده باشد. اینها را نگفتم که منت بگذارم، گفتم که ارزش روسری‌های پاره شده را بگویم، تجربه ملموس.

 

گفتم که در این مزرعه آفتابگردان، آفتابگردان‌های دور و برم، ظاهرشان همه یکجور نیست. این اتفاق بارها برایم افتاده: با یکی از همین‌هایی که در غم و شادی هم شریک بوده‌ایم، نشسته‌ام. دلش پر است از جایی و می‌گوید همین چادری‌ها (یا لفظی شبیه این) خودشان از همه .....ترند و بعد از گفتن، تازه یادش می‌افتد چه گفته و می‌خواهد جمعش کند...نمی‌شود و من فقط سکوت کرده‌ام تا ادامه حرف‌هایش را بشنوم. حجاب بین ما فاصله انداخته؟ اگر اینطور بود که دوستی ما معنا نداشت، داشت؟

 

آن‌چه این فاصله‌ها را موجب شده، چیست؟ کدام فاصله‌ها؟ همین الفاظ چادری‌ها، مانتویی‌ها، محجبه‌ها، بی‌حجاب‌ها،.... تولستوی (نمی‌دانم کِی و کجا) گفته بدترین و خطرناکترین کلمات این است: ‌همه همین جورند

چوب الف

دو سه سال پیش در سفری یک‌هو یکی گفت من شما را می‌شناسم، نگاهش کردم چیزی یادم نیامد. در سال‌های نزدیک دنبالش می‌گشتم اما انگار مال دورترها بود. خودش را معرفی نکرد اما گفت که همکلاسی سال‌های آخر دبستان بوده‌ایم. از چهره‌ام مرا شناخت. گفت که چهره من زیاد تغییر نکرده‌، شاگرد زرنگ هم بودم یادش مانده دیگر. خودش را اما معرفی نکرد. چند ساعتی که با هم بودیم، کم‌کم چهره کودکی‌هایش را به یاد آوردم (چهره او هم زیاد تغییر نکرده بود) و نامش را و تحقیرهای معلم را.

 

درسش خیلی هم بد نبود، یعنی معلوم بود که کودن نیست. تحقیرهای معلم اما از جنس دیگری بود. به جای اینکه شیشه ادوکلن را روی خودت خالی کنی، برو حمام، لباسهایت را اتو کن (البته من کاملاً مؤدبانه نوشتم). و او فقط لبخندی محو با چشم‌هایی... نمی‌دانم در چشم‌هایش چه بود، انگار محبت جستجو می‌کرد.

 

دوباره ذهنم آمد توی کوپه قطار. نمی‌دانم تا حالا مسیر طولانی با قطار سفر کرده‌اید یا نه. آدم را چند ساعت در یک اتاق خیلی کوچولو با چند نفر دیگر می‌گذارند. تمرین خوبی است برای روابط اجتماعی. خلاصه اینکه در این چند ساعت، وسطی که نمی‌توانیم بازی کنیم، چی کار می‌کنیم؟ حرف می‌زنیم. حرف‌هایی که جاهای دیگر نمی‌زنیم، اما اینجا احساس نزدیکی می‌کنیم به هم.

 

آن دوست قدیمی از کودکی‌اش گفت. کوچکترین فرزند خانواده با اختلاف سنی بالا با قبلی‌ها. از لحاظ مالی متوسط، پدر پیر و مادر مریض و افتاده. یک خانه را باید دست‌های کوچک او می‌گرداند...

 

در کودکی نمی‌فهمیدم چرا از آن معلم سنگدل، محبت می‌خواست ولی حالا... قبلاً از آن معلم بدم می‌آمد، ولی حالا از او متنفر شده بودم.

 

چندی پیش نجف‌زاده یادداشتی نوشته بود درباره علی کوچولو (با امید آهنگر اشتباهش نگیرید. علی، همان پسربچه اهل لالی را می‌گویم که معلمش حسابش را ...). یادداشت خوبی بود، اما یه چیز دیگر هم هست: امروز شاید آنقدر تنبیه‌های بدنی کم شده باشند که یکی که به اینجاها کشیده شود، اینقدر صدا کند، اما تحقیرها چه؟! چوب الف، هنوز بر سر ماست. خودش یا سایه‌اش فرقی نمی‌کند.

مدرسه جادوگری(همشهری خانواده۷۶)

چه جادوهایی که می‌آیند

این بار مهمانتان خواهیم کرد به بزرگ‌ترین جشنواره شگفتی‌های مدرسه جادوگری. آقای محترم! خانم عزیز! روی کاناپه لم بدهید، یک لیوان آب پرتقال تگری توی دستتان بگیرید که یک نی هم توی آن گذاشته شده تا خدای ناکرده مجبور نشوید وزن زیاد لیوان را تحمل کنید. حالا با خیال راحت بنشینید سریال آب‌گوشتی یا ماست‌وخیاری چندشنبه‌ها یا فوتبال بین بورکینافاسو و گینه پاپوای شرقی را تماشا کنید. اصلاً ککتان هم نگزد که درست چند قدم آن‌طرف‌تر چه خبر است؛ چرا که جادوهایی در راهند.

ویژه آقایان

۱- یک دستگاه شنوای خودکار: با این وسیله جادویی، دیگر نیازی به شنیدن و گوش دادن و تعبیر و تفسیر سخنان همسر محترمتان ندارید. دستگاه خودش می‌شنود، خودش سر تکان می‌دهد و درصورت لزوم هیجان‌زده شده و ابراز احساسات نشان می‌دهد!

۲- عصای جادویی برای انجام فوری تمامی وظایف خاص شما در خانه: کارهایی مثل سربه‌نیست کردن کیسه زباله‌های یک هفته گذشته، شست‌وشوی ماشین با حداقل آب در فصل خشکسالی بعد از یک ماه و نیم که از آخرین باران گذشته و لکه‌های آن روی شیشه ماشین یادگاری گذاشته‌اند و ... را انجام می‌دهد.

۳- مایعی جادویی که از کوهستان‌های چین و ماچین می‌آید و می‌توانید با ریختن آن در چای همسرتان، تمام سوء‌تفاهم‌های موجود را بدون اینکه به آن مغز پرکارتان فشاری وارد شود و زحمتی به خودتان بدهید‌، برطرف کند.

ویژه خانم‌ها

۱- یک ماشین توضیح‌دهنده، به روش مناسب و با صرف کمترین میزان هزینه و سوخت که می‌تواند بدون اینکه شما بخواهید، در مورد چطوری و کجا و به‌چه‌زبانی تصمیم بگیرید، به همسرتان توضیح دهد که وقتی می‌رود مأموریت ۱۰روزه، چقدر زندگی برای شما و بچه کوچکتان سخت بلکه جهنم می‌شود. شما می‌توانید از آسمان و ریسمان و شهلاخانم همسایه و اصغرآقای بقال حرف بزنید اما شوهرتان اصل موضوع را البته با کمک این وسیله جادویی بفهمد!

۲- یک گرد خوش‌پوش کننده که از سر تا پای همسرتان می‌ریزید و او بلافاصله به خوش‌پوش‌ترین شوهر دنیا تبدیل می‌شود. بدون اینکه لازم باشد شما اطلاعاتی در زمینه تناسب رنگ‌ها و جنس مرغوب پارچه‌ها و کفش‌ها و ادکلن‌ها به آن محفظه محدود حافظه‌تان اضافه کنید.

۳- وردهای جادویی به روش کلمات فشرده: با استفاده از این وردها می‌توانید روابط‌تان را با مادرشوهر گرامی بهبود ببخشید، بدون اینکه از مواضع لجبازانه‌تان خدای ناکرده کوتاه بیایید و لازم باشد معذرت‌خواهی کنید.

چهل حدیث

شنیده بودم که شرح چهل حدیث امام کتاب خوبی است و در ادامه‌اش هم این را می‌گفتند که خیلی سنگین است و فقط برای بزرگان است و هرکسی نمی‌تواند برود سراغش. همین هم باعث می‌شد که نروم سراغش (ترسو!). خلاصه این که توی یک برنامه که مردم عادی بودند، بسته پیشنهادی‌ عروس امام (خانم طباطبایی)، چهل حدیث امام بود. این شد که این کتاب را خریدم و حالا بعد از چند وقت شروع کرده‌ام به ورق زدن.

نکته‌ جالب، این است که خود امام می‌فرمایند که کتاب را مناسب فهم عامه نوشته‌اند و فارسی هم نوشته‌اند که فارسی‌زبانان بتوانند استفاده کنند. به نظر من جامع و کامل و در عین حال مختصر و مفید است، یعنی طولانی بودن متن، به دلیل طولانی کردن آن نیست؛ اندازه مطلب همان‌قدر است.

با اینکه دایره لغات این کتاب خیلی متنوع و زیاد است ولی نثر امام خیلی شیرین و ناز است. ضمناً نظر امام درباره کتاب اخلاق اینه که فقط کتاب نباشد بلکه ابزار خودسازی باشد و این را در توصیه‌های زیبای امام می‌توان حس کرد. (البته این در مورد من که فقط ورق می‌زنم و بیشتر گیج می‌زنم اثر ندارد. اشکال از گیرنده است، نه فرستنده)

دعوت

امسال هم قسمت نشد بروم اعتکاف. به قول یکی از دوستان، نشد یه اعتکاف باحال بزنیم تو رگ!

قسمت نشد که برای راضی کردن دل خودم است؛ دعوت نشدم، همین!

از حضرت امیر نوشتن هم کار من نیست. اصلاً کار من چیه؟!!

ذهن مشغول

وقتی آدم یه جای دیگه که هویتش معلومه لینک می‌ذاره، دیگه اسمش مستعار نیست.

برایم خیلی سخت بود که این پست را حذف کنم، چون آن روز حرف دلم بود و هنوز هم جوابم را نگرفته‌ام. ولی مجبور شدم حذفش کنم، به همان دلیلی که بالا نوشته‌ام.

قابل توجه فضول‌ها و زیرآب‌زن‌ها و ...: چیز مهمی نبود فقط مصلحت اندیشی زیادی باعث شد که حذفش کنم، همین.

 

برای آفتابگردان

راستش، دروغ چرا؟! من هیچ وقت از رنگ زرد و از گل آفتابگردان(خودم‌و نمی‌گم) خوشم نمی‌آمد (نیست که همیشه روی قوطی روغن عکسش را دیده‌ بودم). اما از این شعر سهراب خیلی خوشم می‌آمد:

              آفتابی لب درگاه شماست 

                            که اگر در بگشایید                               

                                           به رفتار شما می‌تابد

البته از خیلی عبارت‌ها و شعرهای دیگر هم خوشم می‌آمد، ولی خوب، بالاخره این یکی را انتخاب کردم. اسم خودم را هم گذاشتم آفتاب؛ اما از همان اول هم توی ذهنم، آن آفتاب لب درگاه با این آفتاب پایین، کلی توفیر داشت. فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که این پایینی‌ در واقع، آفتابگردان است و شدم آفتابگردان.

راستش کم‌کم دارد از گل آفتابگردان خوشم می‌آید. رنگ آفتاب را هم دوست دارم، اما نه همه تون‌های رنگ زرد را.

البته کتابی که در پست قبلی نوشتم هم در شکل‌گیری این علاقه بی‌تأثیر نبود. البته اولش از جلد کتاب خوشم نمی‌آمد ولی بعد از خواندن آن دوستش داشتم.

Live strong

لانس آرمسترانگ، دارد مسابقه دوچرخه‌سواری سالانه‌اش را برگزار می‌کند. یک مسابقه برای بنیادی که با چند تا از دوستانش ساخته برای نجات از سرطان.

اسم سرطان که می‌آید، همه یاد مرگ می‌افتند. اما حقیقت را فقط آنها که از نزدیک لمسش کرده‌اند، می‌دانند. سرطان از نظر آنها یعنی زندگی، زندگی دوباره. آرمسترانگ گفته من قبل از سرطان، فقط زندگی می‌کردم اما اکنون قوی زندگی می‌کنم. سایتش جالب است، هرکلمه، رنگ و نماد را هوشمندانه انتخاب کرده است.

زندگی‌اش را در کتابی نوشته به نام It's Not About the Bike: My Journey Back to Life که حمیدرضا بوالحسنی (که خود یک نجات‌یافته سرطان است) آن را ترجمه کرده با عنوان سرطان بهترین رویداد زندگی من. این کتاب برای من که خیلی جالب بود، چون از زندگی گفته بود و مبارزه برای زندگی بهتر.

اینجا بیشتر گفته با رفرنس.

مدرسه جادوگری(همشهری خانواده۷۵)

ویژه آقایان

اراذل در خانه!

چرا این‌طور دور سر خودتان و مبل و صندلی می‌چرخید؟ بازی صندلی راه انداخته‌اید؟ آسمان به زمین آمده یا قرار است دوباره برج‌های دوقلو را ترور کنند؟ موضوع مرگ و زندگی است؟ کی مرده، کی قرار است بمیرد؟! چی؟ بدون هماهنگی خانم خانه برداشته‌اید ۳۲ نفر از اراذل و اوباش محله را، از سیامک و بابک گرفته تا کامبیز و پرویز به صرف فوتبال دستی و شطرنج شب جمعه مهمان کرده‌اید؟ توی رودربایستی افتاده‌اید و حالا نمی‌دانید چطور درستش کنید؟ آها، می‌بینم که برای خودتان راه‌حل دست‌وپا کرده‌اید، دارید به مادرزن‌تان زنگ می‌زنید؟ که چی بشود؟ فکر می‌کنید با وارد کردن مادرزن‌تان به ماجرا و سروصدا راه انداختن و نهایتاً ماست‌مالی کردن کل قضیه، چی درست می‌شود؟ مگر شما نبودید آن شاهزاده‌ای که سوار پراید سفید آمده بود دم در قصر و هی صدا می‌زد که بیا شاهزاده خانم، منم آن که منتظرش بودی؟

حالا وقت آن است که خودتان را نشان بدهید. بی‌خود به عوامل خارجی دل نبندید و بدانید و آگاه باشید که خود شما بهترین کسی هستید که می‌توانید از پس اعتراف به این گناه نابخشودنی (از نظر خودتان البته) بربیایید.اصلاً همین شما را شیرین می‌کند.

ویژه خانم‌ها

آزیتا؟ آناهیتا؟ یا ...

یک لحظه آرام باشید، یک لحظه از این هیجان و اضطراب کوتاه بیایید. خانم با شما هستم که یکسره دارید چه‌ کنم، چه کنم می‌کنید و مثل مرغ یخ‌زده بال‌بال می‌زنید. چی ‌شد؟ دارید شال و کلاه می‌کنید؟ کجا دارید تشریف می‌برید؟ پیش آناهیتا خانم؟ پیش آزیتا جون؟ چه خبر است؟ آجیل مشکل‌گشا دارد؟ برای‌تان سفره می‌اندازد؟ عصای جادوگری ما را کش رفته؟! (این یکی را نمی‌شود بخشید!) نمی‌خواهید قبل از اینکه بروید پیش یکی از این به اصطلاح مشاورنماها، مشکل‌تان را همین‌جا و در یک محیط آموزشی مطرح کنید؟ برادرتان که عمری است با شوهرتان مشکل داشته و یک بار هم زده‌اند کله هم را دوخت‌ودوز کرده‌اند، قرار است برود ملک شوهرتان را که قرار است به خواهرش بفروشد، بازدید کند و شاید بخرد؟ هرچه هم به‌اش التماس کرده‌اید که دست بردارد و برود دنبال یک ملک دیگر، قبول نکرده؟

خب اینها همه که چی؟ از چی می‌ترسید؟ این شوهرتان است، از آن غول‌های یک سر و دو گوش نیست. می‌توانید به‌موقع‌اش با او حرف بزنید. کلی خاطره مشترک، کلی دیدگاه مشترک، کلی رگ‌خواب از او دارید. از دست هیچ آزیتا و آناهیتایی کاری برنمی‌آید، مطمئن باشید.