مرگ مغزی

به روزهای پرجنب‌وجوش گذشته فکر می‌کرد؛ به روزهایی که شاد بود و همه را به وجد می‌آورد، گل می‌گفت و گل می‌شنید. همه کار ازش برمی‌آمد. خودش یک تنه همه کارها را می‌کرد.

اما حالا بی‌مصرف و بلااستفاده اینجا افتاده است؛ دِمُده شده است دیگر. اینجا همان‌ها که روزی پادشاه دوران خود می‌نامیدندش، هر روز بی‌توجه از کنارش رد می‌شوند. می‌نشینند دور هم به بگو و بخند؛ گاهی دلخور می‌شوند از هم، گاهی دلداری می‌دهند به هم. او همه اینها را می‌بیند و می‌شنود اما دیگر نه کاری از دستش برمی‌آید، نه اگر بربیاید به او وقعی می‌نهند.

دوران نسل او به پایان رسیده است، حالا نوبت خاک خوردن اوست. آهی از ته دل کشید، شاید تکانی به خود بدهد و بتواند این گرد و غبار را از چهره خود پاک کند، حتی چند بار سعی کرده بود سرفه کند اما این خاک‌آلودگی مزمن شده بود.

همین که بیرونش نینداخته بودند جای امید داشت که هنوز می‌خواهندش. آهان! انگار یکی‌شان دارد می‌آید سراغش. شاید یاد دوران خوش با هم بودن افتاده که خندان به سمتش می‌آید. یا کاری باهاش دارد، والّا چه چیز دیگری می‌توانست او را از پشت آن کیس خاکستری بی‌روح و مانیتور باربی‌وارش بکشد سمت او.

در را باز کرد. خوشحال شد. «حتماً می‌خواهد دستی به سر و رویم بکشد. آی دوران خوش گذشته!» اما نه! انگار سخن از چیز دیگری است، بخشیدن اجزای او!

«دارد در مورد من اینطور تصمیم می‌گیرد؟! بی‌رحم فراموشکار! آخ! نه، آن که برداشتی خاطرات من و تو درش بود، برش‌گردان. نه، چشمم را دیگر نه.....»

با ماژیک قرمز رویش نوشت: اسقاط. به کارگر گفت‌: "قطعات به‌دردخورش را جدا کرده‌ام. این را ببر انبار."

نظرات 1 + ارسال نظر
مهاجر پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 10:43

سلام گلم !
عباس ! ای نام تو کلید هرچه بستند .... التماس دعا .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد