ماه مبارک

 آنگاه که مرگ را ختم، معاد را وهم و پندار خود را حتم یافتی... قرآن بخوان 

آنگاه که نسیان، گریبانت را گرفت و عصیان، دامانت را و معصیت خویش را معصومیت پنداشتی... قرآن بخوان  

آنگاه که گذشته را حسرت، حال را عسرت و آینده را حیرت احساس کردی، شب قدر را به یاد بیاور... و قرآن بخوان 

آنگاه که درون خویش را از خود تهی یافتی و بیرون خویش را از خدا خالی... قرآن بخوان 

آنگاه که از بیعت با تاریکی و غیبت نور خسته شدی... قرآن بخوان 

آنگاه که از فرط جهالت، امانت را از یاد بردی و به خیال سعادت اسیر ضلالت گشتی... قرآن بخوان 

آنگاه که از درستی گسستی، بر مرکب سستی نشستی، به پستی پیوستی و در منجلاب تباهی رهایی را خواستی... قرآن بخوان 

آنگاه که غرور، وجودت را فراگرفت و تفاخر، شعورت را؛ ذلت خویش را عزت یافتی و نخوت خویش را همت... قرآن بخوان 

آنگاه که در دریای خروشان زندگی، در چنگال طوفان جهل و ترس اسیر شدی و در ساحل صلاح و صلح، کشتی نجات و رهایی را آرزو کردی... قرآن بخوان


 1- بعضی از اینها را قبلاً در نوشته‌های شهید رجب‌بیگی دیده بودم، احتمالاً بقیه‌اش هم از خود ایشان باشد.

2- از این ماه مبارک هیچی گیر من نیامده جز معده‌درد و بی‌اشتهایی*، معنویت هم که بی‌خیال!  

* اشتباه نشود. روزه‌خواری نمی‌کنم. منظورم موقع افطار و سحر است.

حوض، ماه، ماهی، دریا

چند وقت پیش که رتبه‌های کنکور سراسری را اعلام کردند، شنیدم که رتبه یکی شده چندده‌هزار و فقط در یکی از دوره‌ها (که یادم نیست چی بود) مجاز به انتخاب رشته. من فکر می‌کردم وقتی به طرف خبر بدهند، لابد آبغوره چند سال فامیل‌شان جور می‌شود. ولی طرف خبر را که شنیده بود، پشت تلفن جیغ کشیده بود، از خوشحالی!

همیشه آدم‌هایی که این‌جور به کم قانع می‌شوند و اتفاقاً شاد و راضی هم هستند برایم عجیبند. (نمی‌خواهم بگویم کنکور مهمترین مسأله زندگی آدم است، این فقط یک مثال است.)

*********

کودکی یک حوض کوچک لاجوردی و فیروزه‌ای است. ماهی قرمز کوچولو توی این حوض می‌گردد و می‌چرخد تا بزرگ شود. اوائل، این آرزوهای پدر و مادر است که رویای دریا را در ذهن ماهی می‌پرورد و کم‌کم می‌شود طالب دریا. و تا دریا را نیابد، قرار نمی‌گیرد. آرزوی خودش هم می‌شود دریا. می‌خواند و می‌خواند و می‌خواند، می‌رود سفر، می‌پرسد از همه، دریا را....  

حوض کودکی همه تقریباً یک جور است، اما همه آواره دریا نمی‌شوند. آرزوی دریا هم برای همه یک جور نیست. بعضی‌ها دریا را همان رفاه می‌دانند، برخی آزادی، یا شأن اجتماعی، علم، زیبایی، حقیقت،......  

*********

توی پرانتز: گاهی اوقات که خیلی آشفته و درمانده می‌شوم، حسرت می‌برم به حال همان آدم‌هایی که گفتم به نظرم عجیبند. توی دلم می‌گم کاش من هم مثل آنها بودم، نه آواره دریا.  

گاهی دلم برای حوض کودکیم تنگ می‌شود. پیدایش که کنم، نزدیک نمی‌روم، از همان دور نگاهش می‌کنم و یک دل سیر گریه می‌کنم. نزدیک نمی‌روم که مبادا عکس خودم را تویش ببینم. می‌ترسم از دیدن خودم از روبه‌رو. می‌ترسم از خودم.  

******** 

برای این که دو نفر آدم پیمان ابدی ببندند، لازم است که دریایشان یکی باشد؟ هر دو باید آواره دریا باشند یا نباشند یا اگر یکی باشد و دیگری نباشد، بهتر است؟ راستی عکس ماه چی؟ خود ماه چی؟ 

بهانه

امروز روز اول ماه مبارک است. من باید حالم خوب باشد، اما نیست. باید به خدا نزدیکتر شده باشم، اما نشده‌ام.... نمی‌دانم امروز چرا دوباره روحم بچه شده و دلش می‌خواهد پا به زمین بکوبد و بگوید همین را که گفتم می‌خواهم، همین.  

حالا هرچه همه می‌گویند که این همه غذا سر سفره است، پفک می‌خواهی چه کار؟ برایت خوب نیست. میزبان اما مهربانانه با یک بسته قرمز و نارنجی و زرد می‌آید جلو. من اما باز دلم می‌خواهد بهانه بگیرم، فقط پفک نمکی مینو. نگاه‌ غضب‌آلود دیگران را نگاه مهربان میزبان قابل تحمل می‌کند. یک پلاستیک پر از پفک نمکی مینو می‌آورد و یکی را به من می‌دهد. دیگر مشکل پفک نمکی نیست آن هم مینو، حالا که نازم خریدار دارد ترجیح می‌دهم بیشتر بفروشم.... نه این یکی نه، اون یکی که پر رنگ‌تره. نه، این‌و نگفتم که،  اون که .... 

من بهانه‌گیرم یا میزبان مهربان است؟

من هیچم، تو همه

امروز خیلی ها رفته اند استقبال. من هم دوست دارم بیایم جلوی راهت. ولی نمی دانم چرا مدام این جمله های دعای عرفه یادم می آید

من چطور به پیشوازت بیایم؟ با چشم‌هایم؟ با گوش‌هایم؟ با پاها یا دستها؟ همه اینها مگر هدیه‌های خودت به من نیست؟ و من همه این هدیه‌های تو را آلوده کرده‌ام

فبای شیئ استقبلک یا مولای ام بسمعی ام ببصری ام برجلی ام بیدی ؟ الیس کلها نعمک عندی و بکلها عصیتک؟ 

از وبلاگ خانم مرشدزاده

و من باز هم فقط هاج‌وواج مانده‌ام. مهمانی دارد شروع می‌شود و من وقتی ندارم. چه کار کنم؟ نمی‌دانم. بروم مفاتیح و المراقبات و ... بخوانم یا گوش بدهم یا پرس‌وجو کنم که برای مهمانی چه کنم؟

فرض که در این پرس‌وجو این چشم و گوش و دست و پا و زبان و .... آلوده با من آمد. فرض که فهمیدم. چی بپوشم؟ لباس تقوا! کدام عطر؟ عطر ایمان!... با تقوای نداشته و ایمان از کف رفته و... این هدیه‌های آلوده؟!

چه کنم؟ مهمانی دارد شروع می‌شود و من باز هم هاج‌وواج مانده‌ام....

عقابی پرید

به گنجشک گفتند، بنویس:
عقابی پرید.
عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.
عقابی دلش آسمان، بالش از باد،
به خاک و زمین تن نداد.

*
و گنجشک هر روز
همین جمله‌ها را نوشت
وهی صفحه، صفحه
وهی سطر، سطر
چه خوش خط و خوانا نوشت

*
وهر روز دفتر مشق او را
معلم ورق زد
وهر روز هم گفت: آفرین
چه شاگرد خوبی، همین

*
ولی بچه گنجشک یک روز
با خودش فکر کرد:
برای من این آفرین‌ها که بس نیست!
سوال من این است
چرا آسمان خالی افتاده آنجا
برای عقابی شدن
چرا هیچ کس نیست؟

*
چقدر از "عقابی پرید"
فقط رونویسی کنیم
چقدر آسمان، خط خطی
بال کاهی
چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ
چرا نقطه هر روز با از سر خط
چرا...؟
برای پریدن از این صفحه ها
نیست راهی؟

*
و گنجشک کوچک پرید
به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست
به آن نورها
وهی دور و هی دور و هی دورتر
و از هر عقابی که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه ای
نه در آخر جمله در دفتر این و آن
که بر صورت آسمان
میان دو ابروی رنگین کمان

عرفان نظرآهاری
20/9/86

شب قدر

از شب قدر زیاد گفته‌اند و شنیده‌ایم (من که از این گوش به آن گوش حمل کرده‌ام، مثل الحمار). یکی حرف قشنگی می‌زد؛ می‌گفت شب قدر را که در ماه رمضان سه شب قرار داده‌اند برای این است که شب اول به گذشته خود بیاندیشید، شب دوم به حال و شب سوم برای آینده برنامه‌ریزی کنید. یک بار هم روایتی را گفت که مستحب است در یکی از نمازهای روزانه سوره قدر را بخوانید و گفت برای یادآوری برنامه‌ها و دور نشدن از اهداف است(اینها را پای منبر یک روحانی معمم شنیدم‌ها، نه توی کلاس‌های موفقیت)

به نظرم، این که در طول سال شب‌های دیگری هم هستند که گفته شده شب قدرند یا کم از شب قدر ندارند، غیر از جنبه ماورایی آن که من از آن بی‌خبرم، یک دلیلش همین تذکر و یادآوری باشد. اگر شب قدر را به معنای همین برنامه‌ریزی و تفکر و تذکر بدانیم، در طول زندگی ما شب‌ها، روزها و لحظات زیادی هستند که شب قدرند؛ بعضی‌ها برای همه، بعضی‌ها کاملاً مختص خود ما، بعضی‌ها روزانه، هفتگی، ماهانه، سالانه تکرار می‌شوند و بعضی‌ها هم فقط یک بار در عمر انسان یا انسان‌ها اتفاق‌می‌افتند. اصلاً شب قدر که فقط زمان نیست، بعضی وقت‌ها مکان است؛ مثل وقتی که می‌رویم سفر، خصوصاً زیارت. برخی شب قدرها اتفاقند، مثل مرگ یک عزیز که آدم را به تفکر درباره وجود و هستی و مبدأ و معاد می‌خواند و آن عزیز هرچه بزرگتر و هرچه عزیزتر، شب‌قدرتر!

                                                  ************

این پیامک(!مثل مجری‌های تلویزیون گفتم، نه؟!) مد نیمه شعبان امسال بود: «اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم، نمازمان قضاست.» نزدیک بود زار بزنم، وقتی این sms را گرفتم. احساس کردم که نمازم حتماً قضا خواهد شد. چند سال پیش استاد دیگری می‌گفت «هرچه به ظهور نزدیک‌تر شویم، خودسازی سخت‌تر می‌شود؛ زودباشید، تکانی به خودتان بدهید!» انگار یکی به آدم می‌گفت پاشو نمازت داره قضا می‌شه.

هر جمعه، عصرها تا غروب که دلم خیلی می‌گیرد، هی می‌گردم دنبال یه چیزی که حالم‌و خوب کنه و دست آخر که ناامید می‌شم پی علتش می‌گردم. یادم می‌آد: امروز جمعه بود... تازه یه امید تو دلم جوانه می زند که هنوز وقت هست... و بعد از این خودخواهی خودم حالم به هم می‌خورد و حالم  بدتر می‌شود.

                                                  ************

جمعه‌ها هم قرار است شب قدرم باشد. تازه اصلش دو بار در هفته است که گزارش‌کارم می رود زیر دستش. حداقل دو تا شب قدر در هر هفته. خدا چند تا ساعت باید کوک کنه تا نمازم قضا نشه؟

رد بسته پیشنهادی

بهم پیشنهاد تدریس دادند یک درس راحت همراه با یک درس دیگر (که از نظر من کسی که تجربه کار مدام در همان زمینه ندارد اگر درس را بردارد به دانشجو ظلم کرده) البته درس اول اشانتیون دومی است.

من هم چون تجربه‌ خودم را در زمینه درس دوم کم می‌دانم گفتم نه! البته در این زمینه به خودم بیشتر ظلم کردم تا دانشجو. پولش از کفم رفت. امان از این وجدان! اماااااااااااااااان!

یه چیز دیگه این‌جور مواقع که می‌گم نه، طرفی که پیشنهاد داده یا حدود اطلاعات من را در آن زمینه می‌شناسد و اصرار می‌کند که مصیبتی است دررفتن و جواب رد دادن؛ یا فکر می‌کند (و البته در عمل هم نشان می‌دهد) که عجب اشتباهی کرده به یک آدم بی‌سواد چنین پیشنهادی داده و خدا را شکر که خطر از بیخ گوشش گذشته است!

نمی‌خواهم از خودم تعریف کنم ولی بارها شنیده‌ام که کسی را در درسی خیلی قبول دارند اما در محیط کار عملاً دیده‌ام که اطلاعات طرف در آن زمینه خیلی کم است و اصولاً روحیه کشف و جستجو هم ندارد. اصلاً خوش ندارم به اون مرحله برسم، اصلاً.

اینقدر از این کلمه استفاده شده که لوث شده اما شاید واقعاً "کار فرهنگی" لازم است تا ما بفهمیم وقتی کسی کاری را نمی‌پذیرد دلیل بر ناتوانی او نیست بلکه احتمالاً دوست دارد با توان بیشتر در آن زمینه ظاهر شود یا هزار و یک دلیل دیگر.


پ.ن.:

1- نمی‌دانم چرا این روزها چیزهایی که خوشم نمی‌آد زیادشدن. مثلاً این که دوباره باید سعی کنم حجم خواندنی‌های سیاسی‌م رو ببرم بالا (آخه من هنوز مث 18-19ساله‌ها به هیچ حزب و گروهی وابستگی و اعتماد کامل ندارم و این بیشتر زحمت است یا رحمت نمی‌دانم؟!)

2- بعضی‌ها می‌آن نظر می‌دن الکی، مطلب‌و نخونده. نمی‌دونم این‌جور مواقع تأیید این نظرات دور از ادبه یا عدم تأییدشون؟!

سفر

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر سفر نکنی

اگر چیزی* نخوانی

                            پابلو نرودا

* یه جایی هم به جای چیزی کتابی ترجمه کرده بود

رفته بودم سفر. هرچند انتظار بیشتری از خودم و از این سفر داشتم، ولی خوب بود. این را حالا که دوباره برگشتم به روال عادی زندگی، بیشتر حس می‌کنم.

انگار آدم توی سفر راحت‌تر می‌تواند بگذرد؛ از کمبودها، رفتار دیگران و حتی خطاهای خودش. اگر بزرگتر (از لحاظ روحی)‌ می‌شدم، حتماً می‌فهمیدم که همیشه در سفرم....

بگذارید و بگذرید........... ببینید و دل مبندید..........