مداد رنگی

این روزها عجیب دلم می‌خواهد کاغذها را پر کنم اما از این مداد و خودکارهای یک رنگ خسته شده‌ام. از مداد سیاه که خاکستری می‌کند کاغذ را، بدم می‌آید.

دلم یک بسته مداد رنگی می‌خواهد...

بازگشت به خویشتن

سلام به همه دوستان 

و 

سلام به مهاجر جونم (که خیلی خیلی مدیونشم و خیلی کمکم کرد.) گلم! ایشااله عروسیت... 

ببخشید منو به خاطر این غیبت کبری (شاید هم صغری!) 

دارم سعی می‌کنم خودمو جمع و جور کنم. ایشااله به زودی برمی‌گردم

دعا

التماس دعا

رد بسته پیشنهادی

بهم پیشنهاد تدریس دادند یک درس راحت همراه با یک درس دیگر (که از نظر من کسی که تجربه کار مدام در همان زمینه ندارد اگر درس را بردارد به دانشجو ظلم کرده) البته درس اول اشانتیون دومی است.

من هم چون تجربه‌ خودم را در زمینه درس دوم کم می‌دانم گفتم نه! البته در این زمینه به خودم بیشتر ظلم کردم تا دانشجو. پولش از کفم رفت. امان از این وجدان! اماااااااااااااااان!

یه چیز دیگه این‌جور مواقع که می‌گم نه، طرفی که پیشنهاد داده یا حدود اطلاعات من را در آن زمینه می‌شناسد و اصرار می‌کند که مصیبتی است دررفتن و جواب رد دادن؛ یا فکر می‌کند (و البته در عمل هم نشان می‌دهد) که عجب اشتباهی کرده به یک آدم بی‌سواد چنین پیشنهادی داده و خدا را شکر که خطر از بیخ گوشش گذشته است!

نمی‌خواهم از خودم تعریف کنم ولی بارها شنیده‌ام که کسی را در درسی خیلی قبول دارند اما در محیط کار عملاً دیده‌ام که اطلاعات طرف در آن زمینه خیلی کم است و اصولاً روحیه کشف و جستجو هم ندارد. اصلاً خوش ندارم به اون مرحله برسم، اصلاً.

اینقدر از این کلمه استفاده شده که لوث شده اما شاید واقعاً "کار فرهنگی" لازم است تا ما بفهمیم وقتی کسی کاری را نمی‌پذیرد دلیل بر ناتوانی او نیست بلکه احتمالاً دوست دارد با توان بیشتر در آن زمینه ظاهر شود یا هزار و یک دلیل دیگر.


پ.ن.:

1- نمی‌دانم چرا این روزها چیزهایی که خوشم نمی‌آد زیادشدن. مثلاً این که دوباره باید سعی کنم حجم خواندنی‌های سیاسی‌م رو ببرم بالا (آخه من هنوز مث 18-19ساله‌ها به هیچ حزب و گروهی وابستگی و اعتماد کامل ندارم و این بیشتر زحمت است یا رحمت نمی‌دانم؟!)

2- بعضی‌ها می‌آن نظر می‌دن الکی، مطلب‌و نخونده. نمی‌دونم این‌جور مواقع تأیید این نظرات دور از ادبه یا عدم تأییدشون؟!

سفر

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر سفر نکنی

اگر چیزی* نخوانی

                            پابلو نرودا

* یه جایی هم به جای چیزی کتابی ترجمه کرده بود

رفته بودم سفر. هرچند انتظار بیشتری از خودم و از این سفر داشتم، ولی خوب بود. این را حالا که دوباره برگشتم به روال عادی زندگی، بیشتر حس می‌کنم.

انگار آدم توی سفر راحت‌تر می‌تواند بگذرد؛ از کمبودها، رفتار دیگران و حتی خطاهای خودش. اگر بزرگتر (از لحاظ روحی)‌ می‌شدم، حتماً می‌فهمیدم که همیشه در سفرم....

بگذارید و بگذرید........... ببینید و دل مبندید..........

بعد از مبعث

عیدتان مبارک

به صف شدیم...

   الفبای عشق را پرسیدند!

          بیش از همه می دانست.

                       انتخاب شد.

   

گفتند: بخوان.

                        و او خواندن نمی دانست!

****

متن بالا را چند سال پیش، سروش جوان برای مبعث زده بود. به دل من که عجیب نشست، شما را نمی‌دانم. نویسنده‌اش را نمی‌دانم کیست.

****

همیشه این چیزها را توی قصه‌ها شنیده ‌بودم. ولی امروز در زندگی واقعی برایم اتفاق افتاد: دوستم را بعد از 17 سال پیدا کردم. فقط فرصت شد من به او شماره بدهم و حالا از صبح منتظرم زنگ بزند...

حیفِ عمر

اژدهای داوری ، چند سال از عمر ما را خورد، یک آب هم روش. نوش جانش؟!

 

... و در حالی که ما در انتظار یک حق‌الزحمه تپل بودیم، انتظار ما به سر رسید ولی سوء تغذیه دارد، باید تقویتش کنیم. به لعنت خدا هم نمی‌ارزد داوری.

دعوت

امسال هم قسمت نشد بروم اعتکاف. به قول یکی از دوستان، نشد یه اعتکاف باحال بزنیم تو رگ!

قسمت نشد که برای راضی کردن دل خودم است؛ دعوت نشدم، همین!

از حضرت امیر نوشتن هم کار من نیست. اصلاً کار من چیه؟!!

ذهن مشغول

وقتی آدم یه جای دیگه که هویتش معلومه لینک می‌ذاره، دیگه اسمش مستعار نیست.

برایم خیلی سخت بود که این پست را حذف کنم، چون آن روز حرف دلم بود و هنوز هم جوابم را نگرفته‌ام. ولی مجبور شدم حذفش کنم، به همان دلیلی که بالا نوشته‌ام.

قابل توجه فضول‌ها و زیرآب‌زن‌ها و ...: چیز مهمی نبود فقط مصلحت اندیشی زیادی باعث شد که حذفش کنم، همین.

 

برای آفتابگردان

راستش، دروغ چرا؟! من هیچ وقت از رنگ زرد و از گل آفتابگردان(خودم‌و نمی‌گم) خوشم نمی‌آمد (نیست که همیشه روی قوطی روغن عکسش را دیده‌ بودم). اما از این شعر سهراب خیلی خوشم می‌آمد:

              آفتابی لب درگاه شماست 

                            که اگر در بگشایید                               

                                           به رفتار شما می‌تابد

البته از خیلی عبارت‌ها و شعرهای دیگر هم خوشم می‌آمد، ولی خوب، بالاخره این یکی را انتخاب کردم. اسم خودم را هم گذاشتم آفتاب؛ اما از همان اول هم توی ذهنم، آن آفتاب لب درگاه با این آفتاب پایین، کلی توفیر داشت. فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که این پایینی‌ در واقع، آفتابگردان است و شدم آفتابگردان.

راستش کم‌کم دارد از گل آفتابگردان خوشم می‌آید. رنگ آفتاب را هم دوست دارم، اما نه همه تون‌های رنگ زرد را.

البته کتابی که در پست قبلی نوشتم هم در شکل‌گیری این علاقه بی‌تأثیر نبود. البته اولش از جلد کتاب خوشم نمی‌آمد ولی بعد از خواندن آن دوستش داشتم.