چوب الف

دو سه سال پیش در سفری یک‌هو یکی گفت من شما را می‌شناسم، نگاهش کردم چیزی یادم نیامد. در سال‌های نزدیک دنبالش می‌گشتم اما انگار مال دورترها بود. خودش را معرفی نکرد اما گفت که همکلاسی سال‌های آخر دبستان بوده‌ایم. از چهره‌ام مرا شناخت. گفت که چهره من زیاد تغییر نکرده‌، شاگرد زرنگ هم بودم یادش مانده دیگر. خودش را اما معرفی نکرد. چند ساعتی که با هم بودیم، کم‌کم چهره کودکی‌هایش را به یاد آوردم (چهره او هم زیاد تغییر نکرده بود) و نامش را و تحقیرهای معلم را.

 

درسش خیلی هم بد نبود، یعنی معلوم بود که کودن نیست. تحقیرهای معلم اما از جنس دیگری بود. به جای اینکه شیشه ادوکلن را روی خودت خالی کنی، برو حمام، لباسهایت را اتو کن (البته من کاملاً مؤدبانه نوشتم). و او فقط لبخندی محو با چشم‌هایی... نمی‌دانم در چشم‌هایش چه بود، انگار محبت جستجو می‌کرد.

 

دوباره ذهنم آمد توی کوپه قطار. نمی‌دانم تا حالا مسیر طولانی با قطار سفر کرده‌اید یا نه. آدم را چند ساعت در یک اتاق خیلی کوچولو با چند نفر دیگر می‌گذارند. تمرین خوبی است برای روابط اجتماعی. خلاصه اینکه در این چند ساعت، وسطی که نمی‌توانیم بازی کنیم، چی کار می‌کنیم؟ حرف می‌زنیم. حرف‌هایی که جاهای دیگر نمی‌زنیم، اما اینجا احساس نزدیکی می‌کنیم به هم.

 

آن دوست قدیمی از کودکی‌اش گفت. کوچکترین فرزند خانواده با اختلاف سنی بالا با قبلی‌ها. از لحاظ مالی متوسط، پدر پیر و مادر مریض و افتاده. یک خانه را باید دست‌های کوچک او می‌گرداند...

 

در کودکی نمی‌فهمیدم چرا از آن معلم سنگدل، محبت می‌خواست ولی حالا... قبلاً از آن معلم بدم می‌آمد، ولی حالا از او متنفر شده بودم.

 

چندی پیش نجف‌زاده یادداشتی نوشته بود درباره علی کوچولو (با امید آهنگر اشتباهش نگیرید. علی، همان پسربچه اهل لالی را می‌گویم که معلمش حسابش را ...). یادداشت خوبی بود، اما یه چیز دیگر هم هست: امروز شاید آنقدر تنبیه‌های بدنی کم شده باشند که یکی که به اینجاها کشیده شود، اینقدر صدا کند، اما تحقیرها چه؟! چوب الف، هنوز بر سر ماست. خودش یا سایه‌اش فرقی نمی‌کند.