قبلترها حدیثی خوانده یا شنیده بودم قریب به این مضمون که دینداری در آخرالزمان، مانند نگهداشتن خارهای به هم پیچیده در دو دست است. حالا هر چقدر بخواهی دینت را سفتتر بچسبی، خارها بیشتر به دستانت میچسبد. اصلاً عین این میماند که گلوله آتش را بغل کنی؛ گلوله آتش، نه مشعل! راستش را بگویم، مو به تنم سیخ شد وقتی این حدیث را شنیدم. خودم را جمعوجور کردم. نه که خیال کنید شدم صالحِ منتظر مصلح! نه، سعی کردم از جمع منتظران کناره بگیرم، کمتر وسط باشم. سعی کردم جوری باشم که مجبور نباشم خارها را سفت بچسبم. حالا دیگر خیلی وقت است صبحهای جمعه را به بهانه همین یک روز تعطیل و خواب و ... خودم را میزنم به خواب و توی رختخواب غلت میزنم. اصلاً خیلی وقت است که تنهایی هم ندبه نکردهام. حتی سعی کردم برخلاف سالهای هیأتی بودن، روشنفکرانه به قضیه نگاه کنم و فقط به صلح جهانی بیاندیشم اما به خودم و نقشام نیاندیشم. اما بعضی وقتها بی اینکه تصمیم بگیرم و فکر کنم، دعای اولم فرج مولا بود (فدایش گردم)... شاید همین، همین یک کار کوچولو که خودش توفیقی بود شده باعث توفیق اجباری من که بهام میگویند این دین توست، پس بگیرش! همان خار به هم پیچیده را میگویم. البته من خیلی ازخودگذشتگی بزرگی قرار نیست بکنم، اما برای آدمی در حد و اندازه من خیلی بزرگ است. دعایم کنید. تو را به مولایتان دعایم کنید. پ.ن: این در حدیث نبود، اما من تجربهاش کردهام که گلوله آتش، جایی که فکرش را هم نمیتوانی بکنی انتظارت را میکشد. و دیگر اینکه برای هر کس یک تجربه منحصر به فرد است، یعنی هر چقدر هم اهل مشورت باشی و مشاوران خوب هم داشته باشی، باز هم هیچ نسخهای برای تو پیدا نمیشود و تو باید خودت تصمیم بگیری. مثل شب عاشورا که انتخاب با خود افراد بود. راستی که کل یوم عاشورا. |