توی دعاها و زیارتنامهها با بابی انت و امی و نفسی و مالی و اهلی و .... مشکل داشتم. یعنی من واقعاً حاضرم اینها رو فدا کنم. مثل ابراهیم که اسماعیل را بی چون و چرا برد به قربانگاه. مثل ذبح عظیم. مثل حسین. مثل زینب. مثل .... یعنی دروغ بگم؟!! به خودم، به خدا؟!!
بهم گفتن لازم نیست حتماً از ته دل باشه. ذکر گفتن که تکرار مکررات نیست. این روانشناسهای جدید هم یه چیزهایی تو همین مایهها میگن. خلاصه کنم بهم گفتن این ذکرها خیلی هم خوبه، خوبت میکنه.
الهی قربونت برم.
فدات شم.
پدر و مادرم به فدای تو؛ خودم، مالم، خانوادهام، اصلاً همه زندگیم فدای تو ....
بهم گفتن توی قرآن به مودت اهل بیت (علیهمالسلام) اشاره شده؛ مودت یعنی محبتی که اظهار بشه نه انبار بشه.
یه جای دیگه هم قرآن مودت را گفته: بین همسران. این روانشناسها هم یه همچین چیزهایی میگن.
طرف ازم آدرس میخواد میگه فدات شم..... بهش آدرس میدم میگه قربونت برم.....
این یکی رو اگه کسی شنیده توی دین یا هر علم دیگهای سفارش شده ممنون میشم راهنماییم کنه؛ لطفاً، plz
پسر همکارم پیشدبستانی است. این بنده خدا کلی این در و آن در زده تا پسرش را در یکی از دو مدرسه اول شهر ثبت نام کند. ظهرها پسرش را میآورد سر کار تا بعد با خود ببرد خانه. روزهای اول، با لباس فرم میآمد؛ اما حالا با لباس عادی. من که این روزها حواسم پرت است، دقت نکرده بودم تا اینکه از قول پدرش شنیدم که در فاصله مدرسه تا ادراه لباسش را در ماشین عوض میکند؛ همین پسرک شیطون!؟
دیروز وقتی این را شنیدم، دلم به حال خودم و همه دختران این سرزمین سوخت. 12 سال، سالی 9 ماه لباسهای تکراری تنمان بود.
امروز دوباره یاد این موضوع افتادم و به فکر افتادم که غیر از مسایل پایهای حجاب که بیشتر ریشه در اعتقادات خانوادگی دارد، این مسأله هم باید در مملکت ما مورد توجه قرار گیرد. البته الان نسبت به زمان ما وضع بهتر است؛ لااقل اینکه این لباس روزمره رنگش شادتر شده است، اما هنوز هم تکراری و روزمره است.
پ.ن. (بعد از 6 روز) :
(راستش من نه روانشناسم و نه جامعهشناس و نه مبلّغ مذهبی ولی نمیدانم چرا فکرم میرود به این سمتها. )
همون پسربچه شیطون، چند روزه که لباس فرمش رو با لباس مرد عنکبوتی عوض میکنه. جالبه که از این لباس خسته نمیشه. اما اصلاً جالب نیست که مسؤولان فرهنگ ما تا حالا راهحلی برای این مسائل پیدا نکردهاند!
یادش بخیر! خانم دکتر میگفت یکی از راههایی که میتونید نشون بدید خیلی مهندسید اینه که یه جوری حرف بزنید که نفهمند چی گفتید(!) (الان شما فهمیدید من چی گفتم؟نه اشتباه میکنید نفهمیدید چیگفتم
. واقعاً فهمیدید؟
) اون موقع ما این حرفهای خانم دکتر را به حساب شوخی و عوض شدن فضای کلاس میگذاشتیم. از این راهها هم زیاد یادمان میداد؛ هرچند ما هم مثل خودش بلد نبودیم راهحلها را عملی کنیم. دیروز برای چندمین (نمیدانم؟ دهمین، صدمین، هزارمین،... ) بار فهمیدم حرفهای استاد شوخیهای معمولی نبود، تلخند بود.
هر کس را که متواضعانه رفتار میکند و دانش و هنرش را به رخمان نمیکشد و بلکه بیدریغ هرچه میداند به ما میآموزد را تحویل نمیگیریم و هرکس که تحقیرمان میکند و دانش و هنر نداشتهاش را به رخمان میکشد، قابل احترام میدانیم.
اول پست، البته نوشته که مطلب مردانه است و خانمها نخوانند! مردانهها را که خانمها و آقایان میتوانند بخوانند، نامردانههاست که نباید خواندشان.
من یک عدد آفتابگردان محجبه و چادری میباشم، ولی در مزرعه ما از هر تیپی پیدا میشود، در این مزرعه دوست، آشنا، فامیل، .... همه هستند با هر پوششی که دوست دارند و ما همه با هم زندگی میکنیم، به همین سادگی. شاید بد نباشد از زاویه ما ساکنان مزرعه آفتابگردان هم مسأله را دید. من هم مردانه مینویسم...
از جنس لطیف باشی، مظهر جمال خداوندی باشی،... آن وقت میدانی چه لذتی دارد زیبا بودن و زیبا شدن و نشان دادن آن و حظش را بردن. آن وقت تازه سختی پوشاندن خودش را نمایان میکند. سختی واجب خدا. حالا بعضیها میگویند اگر عاشق باشی، سختی ندارد و ... من از خواص نمیگویم، از دختر بچه ۹ساله محشور با مریجین و باربی و ... میگویم؛ گیرم آن دختربچه چند روسری بیشتر پاره کرده باشد. اینها را نگفتم که منت بگذارم، گفتم که ارزش روسریهای پاره شده را بگویم، تجربه ملموس.
گفتم که در این مزرعه آفتابگردان، آفتابگردانهای دور و برم، ظاهرشان همه یکجور نیست. این اتفاق بارها برایم افتاده: با یکی از همینهایی که در غم و شادی هم شریک بودهایم، نشستهام. دلش پر است از جایی و میگوید همین چادریها (یا لفظی شبیه این) خودشان از همه .....ترند و بعد از گفتن، تازه یادش میافتد چه گفته و میخواهد جمعش کند...نمیشود و من فقط سکوت کردهام تا ادامه حرفهایش را بشنوم. حجاب بین ما فاصله انداخته؟ اگر اینطور بود که دوستی ما معنا نداشت، داشت؟
آنچه این فاصلهها را موجب شده، چیست؟ کدام فاصلهها؟ همین الفاظ چادریها، مانتوییها، محجبهها، بیحجابها،.... تولستوی (نمیدانم کِی و کجا) گفته بدترین و خطرناکترین کلمات این است: همه همین جورند
دو سه سال پیش در سفری یکهو یکی گفت من شما را میشناسم، نگاهش کردم چیزی یادم نیامد. در سالهای نزدیک دنبالش میگشتم اما انگار مال دورترها بود. خودش را معرفی نکرد اما گفت که همکلاسی سالهای آخر دبستان بودهایم. از چهرهام مرا شناخت. گفت که چهره من زیاد تغییر نکرده، شاگرد زرنگ هم بودم یادش مانده دیگر. خودش را اما معرفی نکرد. چند ساعتی که با هم بودیم، کمکم چهره کودکیهایش را به یاد آوردم (چهره او هم زیاد تغییر نکرده بود) و نامش را و تحقیرهای معلم را.
درسش خیلی هم بد نبود، یعنی معلوم بود که کودن نیست. تحقیرهای معلم اما از جنس دیگری بود. به جای اینکه شیشه ادوکلن را روی خودت خالی کنی، برو حمام، لباسهایت را اتو کن (البته من کاملاً مؤدبانه نوشتم). و او فقط لبخندی محو با چشمهایی... نمیدانم در چشمهایش چه بود، انگار محبت جستجو میکرد.
دوباره ذهنم آمد توی کوپه قطار. نمیدانم تا حالا مسیر طولانی با قطار سفر کردهاید یا نه. آدم را چند ساعت در یک اتاق خیلی کوچولو با چند نفر دیگر میگذارند. تمرین خوبی است برای روابط اجتماعی. خلاصه اینکه در این چند ساعت، وسطی که نمیتوانیم بازی کنیم، چی کار میکنیم؟ حرف میزنیم. حرفهایی که جاهای دیگر نمیزنیم، اما اینجا احساس نزدیکی میکنیم به هم.
آن دوست قدیمی از کودکیاش گفت. کوچکترین فرزند خانواده با اختلاف سنی بالا با قبلیها. از لحاظ مالی متوسط، پدر پیر و مادر مریض و افتاده. یک خانه را باید دستهای کوچک او میگرداند...
در کودکی نمیفهمیدم چرا از آن معلم سنگدل، محبت میخواست ولی حالا... قبلاً از آن معلم بدم میآمد، ولی حالا از او متنفر شده بودم.
چندی پیش نجفزاده یادداشتی نوشته بود درباره علی کوچولو (با امید آهنگر اشتباهش نگیرید. علی، همان پسربچه اهل لالی را میگویم که معلمش حسابش را ...). یادداشت خوبی بود، اما یه چیز دیگر هم هست: امروز شاید آنقدر تنبیههای بدنی کم شده باشند که یکی که به اینجاها کشیده شود، اینقدر صدا کند، اما تحقیرها چه؟! چوب الف، هنوز بر سر ماست. خودش یا سایهاش فرقی نمیکند.
همکارم ناراحت بود. بچهاش اول دبستان است. بچه دلش میخواست برنامهها را ببیند و همکارم نگران امتحانهای او بود. همکارم فقط به این دلیل که نگران تربیت فرزندش است، ماهواره ندارد.
راه حل چیست؟ آنها پدر و مادرند و اینها هم پدر و مادر. دموکراسی؟ نه تعداد گروه دوم بیشتر است؛ توجیه خوبی نیست. اصلاً به آنها چه که حتی توجیه کنند. فقط یک سؤال: فلسفه ایجاد شبکههای استانی چیست؟
**********
آب کارون زیاد است ببریم برای اصفهان و یزد و رفسنجان و ... احتمالاً چند وقت دیگر افغانستان، قبول. اما کنارِ این کارونِ خشک شده که فاضلابهای صنعتی هم تا دلتان بخواهد دارد و توی آبادان و خرمشهر که دیگر اوضاع واویلاست، مردم آبِ خوردن که میخواهند، حالا کشاورزی و کسب روزی پیشکش.
**********
خشکسالی است، قبول. برق باید جیرهبندی شود، قبول. ولی چرا وزیر میآید جلوی دوربین تلویزیون، فقط از تهران میگوید "ما زمان خاموشیها را اعلام کردهایم تا مردم برنامهریزی کنند" کدام مردم؟