به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر چیزی* نخوانی
پابلو نرودا
* یه جایی هم به جای چیزی کتابی ترجمه کرده بود
رفته بودم سفر. هرچند انتظار بیشتری از خودم و از این سفر داشتم، ولی خوب بود. این را حالا که دوباره برگشتم به روال عادی زندگی، بیشتر حس میکنم.
انگار آدم توی سفر راحتتر میتواند بگذرد؛ از کمبودها، رفتار دیگران و حتی خطاهای خودش. اگر بزرگتر (از لحاظ روحی) میشدم، حتماً میفهمیدم که همیشه در سفرم....
بگذارید و بگذرید........... ببینید و دل مبندید..........
اما حالا بیمصرف و بلااستفاده اینجا افتاده است؛ دِمُده شده است دیگر. اینجا همانها که روزی پادشاه دوران خود مینامیدندش، هر روز بیتوجه از کنارش رد میشوند. مینشینند دور هم به بگو و بخند؛ گاهی دلخور میشوند از هم، گاهی دلداری میدهند به هم. او همه اینها را میبیند و میشنود اما دیگر نه کاری از دستش برمیآید، نه اگر بربیاید به او وقعی مینهند.
دوران نسل او به پایان رسیده است، حالا نوبت خاک خوردن اوست. آهی از ته دل کشید، شاید تکانی به خود بدهد و بتواند این گرد و غبار را از چهره خود پاک کند، حتی چند بار سعی کرده بود سرفه کند اما این خاکآلودگی مزمن شده بود.
همین که بیرونش نینداخته بودند جای امید داشت که هنوز میخواهندش. آهان! انگار یکیشان دارد میآید سراغش. شاید یاد دوران خوش با هم بودن افتاده که خندان به سمتش میآید. یا کاری باهاش دارد، والّا چه چیز دیگری میتوانست او را از پشت آن کیس خاکستری بیروح و مانیتور باربیوارش بکشد سمت او.
در را باز کرد. خوشحال شد. «حتماً میخواهد دستی به سر و رویم بکشد. آی دوران خوش گذشته!» اما نه! انگار سخن از چیز دیگری است، بخشیدن اجزای او!
«دارد در مورد من اینطور تصمیم میگیرد؟! بیرحم فراموشکار! آخ! نه، آن که برداشتی خاطرات من و تو درش بود، برشگردان. نه، چشمم را دیگر نه.....»
با ماژیک قرمز رویش نوشت: اسقاط. به کارگر گفت: "قطعات بهدردخورش را جدا کردهام. این را ببر انبار."
ما امروز تصمیم گرفتهایم به طور سرزده دفترهای هنرآموزان عزیز را ورق بزنیم و به آنها نمره بدهیم. خانمها و آقایان، دفترها روی میز. خانم تقلب نکن، آقا سرت توی دفتر خودت باشد.
حالا میخواهیم یک دفترچه تمرین افتضاح از خانمها و یکی از آقایان را در اینجا معرفی کنیم تا مایه عبرت عمومی شود. صاحبان دفترها که اتفاقاً زن و شوهر هم هستند، بعد از خواندن یادداشتهایشان بروند گوشه کلاس و تا آخر عمر یک لنگهپا بایستند.
ویژه خانمها
از دفتر خاطرات آناهیتا خانم
"نازی کامبیز، آخی طفلکی، شوهر عزیزم خسته است، ولش کن، چه اهمیتی دارد که نان نداریم، میوه نداریم، کسی هم نیست برود خرید کند؟ اصلاً مهم نیست که زبالههای یکماهونیممان کلکسیون شده، کامبیز جونم خسته است؛ از صبح تا الان که ساعت 2 است، سر کار بوده، حالا هم آمده ناهار بخورد و یک چرتی بزند و باز ساعت 7 تا 10 برود دم مغازه، آن وقت من بیایم بفرستمش دنبال نخود و لوبیا و ... دور از جان، شب که میآید بگویم برو زباله بگذار دم در؟ این چه جرم و جنایتی است که من مرتکب شوم؟ حاشا، امکان ندارد، شده خودم میروم با این کمر خرابشده، خریدمان را میکنم، به بچه نان خشک هم که شده، میدهم اما اجازه نمیدهم... این زندگی چه ارزشی دارد که شوهر نازنینم بخواهد خودش را به در و دیوار بکوبد تا نخود و لوبیا بیاورد خانه؟ بخورد توی سرم، حناق بشود توی گلویم..."
ویژه آقایان
از دفتر یادداشتهای آقابابک
"نمیدانم امروز آنی چهش شده، قبل از این یکی دو هفته، خیلی حالش خوب بود، میگفت و میخندید و من هم شاد بودم اما حالا رفته توی لاک خودش. دوباره کمردردش عود کرده؟ با آزیتا به هم زده؟ مامانم چیزی بهش گفته؟ آخر این یکی دو هفته که حالش خوب بود، آنقدر که پیشنهاد کرد چون من خستهام، خریدها را خودش بکند. من هم گفتم که اگر اشکالی ندارد و خسته نمیشود، خب، برود. حتماً دوست دارد برود نان بخرد، توی صف میوه بایستد و کیسه سبزی را که یک شاخه کرفس از سرش زده بیرون، بکشد بیاورد خانه. آنقدر سرحال بود که حتی شب ساعت 10 که من آمدم گفت عزیزم تو خستهای، خودم ربالهها را بیرون میگذارم. آخ که چه همسر مهربانی است، فقط نمیدانم چرا این دو سه روزه اینقدر پکر شده یکدفعه؟ یعنی کمردردش عود کرده؟ آزیتا؟ مامانم...؟"
به صف شدیم...
الفبای عشق را پرسیدند!
بیش از همه می دانست.
انتخاب شد.
گفتند: بخوان.
و او خواندن نمی دانست!
****
متن بالا را چند سال پیش، سروش جوان برای مبعث زده بود. به دل من که عجیب نشست، شما را نمیدانم. نویسندهاش را نمیدانم کیست.
****
همیشه این چیزها را توی قصهها شنیده بودم. ولی امروز در زندگی واقعی برایم اتفاق افتاد: دوستم را بعد از 17 سال پیدا کردم. فقط فرصت شد من به او شماره بدهم و حالا از صبح منتظرم زنگ بزند...
دیشب یادم افتاد یک کتاب دارم که مجموعه دعاهای امام موسی کاظم(علیهالسلام) است. رفتم سراغش. صحیفه کاظمیه. ۱۰۰ دعا از دعاهای امام هفتم که سید محمد رضا غیاثی کرمانی گردآوری و ترجمه کرده است.
اینکه کتاب به صورت ترجمه مقابل است، نقطه قوت کتاب است. ولی در ترجمهاش خیلی جاها عین کلمات عربی را آورده است که قاعدتاً به خاطر حوزوی بودن مترجم است.
امام هر روز را با دعایی خاص شروع میکند که همه با این عبارات آغاز میشوند:
مرحباً بخلق الله الجدید، و بکما من کاتبین و شاهدین، اکتبا بسم الله، .........
آفرین به پدیده جدید خداوند و آفرین به شما دو نویسنده و شاهد، بنویسید: بسم الله، ..........
و شهادتها میدهد و بعد از آن دعای مخصوص هر روز را شروع میکند.
این یکی هم خیلی جالب است. دعای امام برای شفای یکی از خلفای عباسی:
خداوندا همانطور که ذلت نافرمانی او را به او نشان دادی، عزت فرمانبرداری مرا نیز به او نشان بده.
اگر موفق شدید بخوانید، من و خانوادهام را نیز دعا کنید.
- آرام شدهای؟ لجبازی نمیکنی با من؟
- آرام شدهام. دیگر کودکانه پا بر زمین نمیکوبم. به خیالت بزرگ شدهام؟ نه. پای لجبازی به زمین نمیکشم، چرا که دریافتهام اینگونه به مقصود نمیرسم.
رابطهمان بیشتر رندانه شده تا عابد و معبود، نه؟
عاشق و معشوق؟! حرفش را هم نزن. هرچند تو هنوز عاشقی؛ من از عشق دست شستهام. اگر نمیروم، چارهای ندارم. به کجا بگریزم از دست تو؟
هر جا بروم سلطان آن ملک تویی؛ لایمکن الفرار من حکومتک.
با همه بیوفاییام، دوستداشتنیتر از آنی که دل بکنم از تو.
یادش بخیر! خانم دکتر میگفت یکی از راههایی که میتونید نشون بدید خیلی مهندسید اینه که یه جوری حرف بزنید که نفهمند چی گفتید(!) (الان شما فهمیدید من چی گفتم؟نه اشتباه میکنید نفهمیدید چیگفتم
. واقعاً فهمیدید؟
) اون موقع ما این حرفهای خانم دکتر را به حساب شوخی و عوض شدن فضای کلاس میگذاشتیم. از این راهها هم زیاد یادمان میداد؛ هرچند ما هم مثل خودش بلد نبودیم راهحلها را عملی کنیم. دیروز برای چندمین (نمیدانم؟ دهمین، صدمین، هزارمین،... ) بار فهمیدم حرفهای استاد شوخیهای معمولی نبود، تلخند بود.
هر کس را که متواضعانه رفتار میکند و دانش و هنرش را به رخمان نمیکشد و بلکه بیدریغ هرچه میداند به ما میآموزد را تحویل نمیگیریم و هرکس که تحقیرمان میکند و دانش و هنر نداشتهاش را به رخمان میکشد، قابل احترام میدانیم.
اژدهای داوری ، چند سال از عمر ما را خورد، یک آب هم روش. نوش جانش؟!
... و در حالی که ما در انتظار یک حقالزحمه تپل بودیم، انتظار ما به سر رسید ولی سوء تغذیه دارد، باید تقویتش کنیم. به لعنت خدا هم نمیارزد داوری.
اول پست، البته نوشته که مطلب مردانه است و خانمها نخوانند! مردانهها را که خانمها و آقایان میتوانند بخوانند، نامردانههاست که نباید خواندشان.
من یک عدد آفتابگردان محجبه و چادری میباشم، ولی در مزرعه ما از هر تیپی پیدا میشود، در این مزرعه دوست، آشنا، فامیل، .... همه هستند با هر پوششی که دوست دارند و ما همه با هم زندگی میکنیم، به همین سادگی. شاید بد نباشد از زاویه ما ساکنان مزرعه آفتابگردان هم مسأله را دید. من هم مردانه مینویسم...
از جنس لطیف باشی، مظهر جمال خداوندی باشی،... آن وقت میدانی چه لذتی دارد زیبا بودن و زیبا شدن و نشان دادن آن و حظش را بردن. آن وقت تازه سختی پوشاندن خودش را نمایان میکند. سختی واجب خدا. حالا بعضیها میگویند اگر عاشق باشی، سختی ندارد و ... من از خواص نمیگویم، از دختر بچه ۹ساله محشور با مریجین و باربی و ... میگویم؛ گیرم آن دختربچه چند روسری بیشتر پاره کرده باشد. اینها را نگفتم که منت بگذارم، گفتم که ارزش روسریهای پاره شده را بگویم، تجربه ملموس.
گفتم که در این مزرعه آفتابگردان، آفتابگردانهای دور و برم، ظاهرشان همه یکجور نیست. این اتفاق بارها برایم افتاده: با یکی از همینهایی که در غم و شادی هم شریک بودهایم، نشستهام. دلش پر است از جایی و میگوید همین چادریها (یا لفظی شبیه این) خودشان از همه .....ترند و بعد از گفتن، تازه یادش میافتد چه گفته و میخواهد جمعش کند...نمیشود و من فقط سکوت کردهام تا ادامه حرفهایش را بشنوم. حجاب بین ما فاصله انداخته؟ اگر اینطور بود که دوستی ما معنا نداشت، داشت؟
آنچه این فاصلهها را موجب شده، چیست؟ کدام فاصلهها؟ همین الفاظ چادریها، مانتوییها، محجبهها، بیحجابها،.... تولستوی (نمیدانم کِی و کجا) گفته بدترین و خطرناکترین کلمات این است: همه همین جورند