بالاخره...

اینجا را گذاشته بودم که بنویسم تا این ذهن آشفته کمی آرام بگیرد، اما بعضی کارها آنقدر ذهن را مشغول می‌کند که مجالی برای نوشتن باقی نمی‌گذارد؛ عجب کار مزخرفیه این داوری.

یادم هست چند سال پیش یک جا شنیدم یا خواندم: در بین مشاغل مختلف، کسانی که کارشان یک جورهایی با داوری و قضاوت سر و کار دارد، نسبت به بقیه عمر کمتری دارند. همان منبع می‌گفت خیاط‌ها بیشتر از بقیه عمر می‌کنند.

این مثل یا (متل) را از مادرم شنیده‌ام: بزاز و قصابی در بازار همسایه بودند. قصاب هر روز بهترین قسمت گوشت را می‌برد خانه تا بچه‌هایش سرحال و تپل مپل شوند، اما به قول معروف بچه‌هایش نزار بودند. برعکس، بزاز گوشتِ زیاد نمی‌برد، اما بچه‌هایش خوردنی بودند! خلاصه اینکه قصاب از بزاز، راز موفقیتش را می‌پرسد و بزاز هم می‌گوید وقتی پارچه‌های کوچک باقی‌مانده را می‌برم خانه، زنم برای بچه‌ها لباس می‌دوزد، وقتی می‌پوشند ذوق می‌کنند و تپل می‌شوند.

البته از این متل، درس‌های زیادی می‌شود گرفت از جمله اینکه گوشت سفید را جایگزین گوشت قرمز کنید و اینکه لباس را اگر بدوزیم بیشتر ذوق می‌کنیم تا اینکه لباس آماده بخریم اما خوب منظور ما همان قضیه خیاط و لباس و طول عمر و ... بود.

امیدوارم عمرتان طولانی و عمر لباس‌هایتان کم باشد (تا هی لباس بخرید و بدوزید و بپوشید و هی عمرتان افزون گردد)

این بار نوبت نادر است...

این رسم همیشگی ماست؛ که‌ وقتی بزرگی از بین ما می‌رود، هی از او تعریف و تمجید می‌کنیم. این روزها هم نوبت نادر ابراهیمی است. هر چند تب نادرنویسی هم فوقش تا چهلم اوست و تا نوبت دیگری کی رسد....؟ کی یاد می‌گیریم که قبل از آن که کسی از میان ما برود، از میان نبریمش؟!

این نامه سی‌وچهارم نادر است در «چهل نامه کوتاه به همسرم». البته تایپش کار ادبکده است. به نظر من که از هزار تا هزار راه نرفته خوبتر گفته؛ یادش گرامی.

این هم: سایت شخصی نادر ابراهیمی

نامه در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

تیرِ داغ

آن سال‌ها بازار شایعه داغ بود. سال ۶۰، سال ترور بود، چه سال‌های سختی. همیشه با خودم فکر می‌کنم اگر من هم آن موقع در سنی بودم که باید انتخاب می‌کردم، چه می‌کردم. بهشتی را قبل از شهادتش می‌فهمیدم؛ یا مثل خیلی‌های دیگر، بعد از شهادتش توبه می‌کردم؛ یا آن هم نه، چند وقتی مبهوت می‌ماندم و دوباره علیه نفر بعدی شعار (آن وقت‌ها جوک کمتر مرسوم بود، اس‌ام‌اس و بلوتوث و مسنجر و ... هم که نبود) می‌دادم. یک انتخاب دیگر هم بود، ترور بهشتی یا خود بهشت....؟!

*********

آیه جان! نمی‌‌دانم این سطور را می‌خوانی یا نه؛ اما برای تو می‌نویسم. هیچ وقت از تو نخواستم که از پدرت ، یا از نبودن حضور جسم پدر درکنارت و مشکلاتت برایم بگویی. فقط می‌خواستم دوستت باشم؛ چون به تجربه دریافته بودم که فرزندان شهدا از نگاه ترحم‌آمیز بقیه بدشان می‌آید. عزیزم! تسلیت مرا پذیرا باش.

*********

فاطمه جان! گفتی که دوست نداری ۷ تیر امتحان داشته باشی؛ می‌خواستی توی مراسم شرکت کنی. و وقتی به اجبار امتحانت افتاد آن روز، گفتم خوب مراسم را نرو. یه‌جوری نگاهم کردی و هیچ نگفتی. به خاطر آن روز معذرت می‌خواهم؛ خیلی سخت است آدم دو عزیز را در یک روز از دست بدهد. سالروز ۷ تیر را تسلیت می‌گویم.

تولد

امروز روز بزرگی است؛ خیلی بزرگ.

این روز را به همه جهان تبریک می‌گویم؛ همه حتی نبات و جماد و ... چرا که همه وجودشان را از وجود فاطمه (سلام‌الله‌علیها) دارند؛ لولاک لما خلقت الافلاک و ....

این روز عزیز بر همه خصوصاً حضرت امیر (علیه‌السلام) مبارک. مبارک مبارک ما عیدی می‌خواهیم.

امام عزیز هم که امروز روز تولدشونه باز هم مبارک

این هم لینک‌های تبیان

 ارسال کارت پستال میلاد حضرت زهرا(علیها السلام) برای دوستان 

 تصاویر ویژه 

مدرسه جادوگری(همشهری خانواده73)

همشهری خانواده یک ستون دارد به نام مدرسه جادوگری؛ به نظر من که جالب است. در شماره ۷۳ اینطور نوشته است:

ویژه آقایان:

 از مسمای آلبالو تا سبیل آقا

زن: امروز رفتم آرایشگاه.

مرد:اِ؟...

زن:بگو کی رو دیدم؟

مرد:چه جالب!

زن: هنوز که نگفتم.

مرد:راستی؟

زن: فردا می‌خوام مسمای آلبالو بپزم.

مرد: اوهوم.

زن: صادق، چرا یک دفعه سبیل نمی‌گذاری؟

مرد: آها...

...

آقای محترم! شما تا یک قرن دیگر هم بنشینید جلوی خانمتان و ادای گوش دادن را دربیاورید؛ آن هم در حالی که دارید از خستگی بیهوش می‌شوید، نه می‌توانید گولش بزنید و نه می‌توانید از زیر بار نشستن و ادا درآوردن شانه خالی کنید و بروید افقی شوید. رک و راست بگویید که خسته‌اید این‌طور نشستن پای حرفهای عزیزتر از جانتان یک‌جور بی‌احترامی به حساب می‌آید.

ویژه خانم‌ها:

 از ماسک بادمجان تا وقت گل مصنوعی

زن: این روزها خانه حال و هوای عجیبی به خود گرفته؛ فکر می‌کنم فضا از بویی خاص انباشته شده.

مرد با خودش: بوی عطر من را می‌گوید؟ بوی آمدن تابستان را می‌گوید؟ بوی نم پارکینگ را می‌گوید؟ گیاه‌های مصنوعی خانه گل داده‌اند؟

زن: دلم می‌خواست زودتر ساعت ۹ می‌شد، به‌ نظرم باید همیشه راهی برای جلو کشیدن ساعت وجود داشته باشد.

مرد با خودش: ساعت ۹ سریال دارد؟ قرار است ساعت ۹ مادرش بیاید؟ ساعت ۹ وقت ماسک بادمجان‌اش است؟ ساعت ۹ قرار است حالش خوب شود دیگر؟!

زن: دیگر اصلاً دلم نمی‌خواهد بروم توی آشپزخانه....

مرد با خودش: قیلاً غذا درست کرده؟ نذری برایمان آورده‌اند؟! رژیم گرفته؟ اعتصای کرده و دیگر غذا نمی‌پزد؟ افکار فمینیستی پیدا کرده؟

...

خانم عزیز! شما تا فردا صبح که سهل است، تا چند سال دیگر هم در مورد تأثیرات و عوارض پر شدن سطل آشغال خانه حرف بزنی، آقا نمی‌فهمد. رک بگو: آشغال‌ها را ساعت ۹ بگذار دم در!

شهروند درجه nام

در ایام امتحانات نوبت اول بود که تهران برف سنگینی آمد و مدارس تهران تعطیل شدند و ۳ شبکه پربیننده تلویزیون برای پر کردن اوقات فراغت بچه‌ها و خانواده‌های محترم هر روز فیلم و برنامه ویژه و ... حسابی ترکاندند. دستشان درد نکند. خدا خیرشان بدهد. دردسر سروکله زدن با بچه‌ها برای پدر و مادرها حل شد. ملت هم هی نمی‌نشینند پای ماهواره فیلم‌های بی‌تربیتی ببینند.

همکارم ناراحت بود. بچه‌اش اول دبستان است. بچه دلش می‌خواست برنامه‌ها را ببیند و همکارم نگران امتحان‌های او بود. همکارم فقط به این دلیل که نگران تربیت فرزندش است، ماهواره ندارد.

راه حل چیست؟ آنها پدر و مادرند و اینها هم پدر و مادر. دموکراسی؟ نه تعداد گروه دوم بیشتر است؛ توجیه خوبی نیست. اصلاً به آنها چه که حتی توجیه کنند. فقط یک سؤال: فلسفه ایجاد شبکه‌های استانی چیست؟

**********

 آب کارون زیاد است ببریم برای اصفهان و یزد و رفسنجان و ... احتمالاً چند وقت دیگر افغانستان، قبول. اما کنارِ این کارونِ خشک شده که فاضلاب‌های صنعتی هم تا دلتان بخواهد دارد و توی آبادان و خرمشهر که دیگر اوضاع واویلاست، مردم آبِ خوردن که می‌خواهند، حالا کشاورزی و کسب روزی پیشکش.

**********

خشکسالی است، قبول. برق باید جیره‌بندی شود، قبول. ولی چرا وزیر می‌آید جلوی دوربین تلویزیون، فقط از تهران می‌گوید "ما زمان خاموشی‌ها را اعلام کرده‌ایم تا مردم برنامه‌ریزی کنند" کدام مردم؟