خدا نکنه آدم اونقدر عصبانی بشه که قبل از اینکه بگه
اعوذباللهمنالشیطانالرجیم
بسماللهالرحمنالرحیم
شروع به جواب دادن کنه....
خدا نکنه....
اعوذباللهمنالشیطانالرجیم
بسماللهالرحمنالرحیم
لاحولولاقوهالاباللهالعلیالعظیم
ایاک نعبدوایاکنستعین
افوضامریالیاللهاناللهبصیربالعباد
امروز چشمم افتاد به تقویم رومیزی
326 روز گذشته، 40 روز مانده
به پایان یک سال دیگر، به آغاز سالی دیگر ...
به کنار گذاشتن سالنامههای نیمهکاره، به دست گرفتن سالنامههای جدید...
به فراموشی هماره عهدهای شکسته، به بستن عهدهای دوباره...
*********
خوبه که آدم به هر مناسبتی یه نگاهی به خودش بندازه، اما بده که هیچ تأثیری روش نداشته باشه؛ خیلی بده، خیلی بد...
قبلترها حدیثی خوانده یا شنیده بودم قریب به این مضمون که دینداری در آخرالزمان، مانند نگهداشتن خارهای به هم پیچیده در دو دست است. حالا هر چقدر بخواهی دینت را سفتتر بچسبی، خارها بیشتر به دستانت میچسبد. اصلاً عین این میماند که گلوله آتش را بغل کنی؛ گلوله آتش، نه مشعل!
راستش را بگویم، مو به تنم سیخ شد وقتی این حدیث را شنیدم. خودم را جمعوجور کردم. نه که خیال کنید شدم صالحِ منتظر مصلح! نه، سعی کردم از جمع منتظران کناره بگیرم، کمتر وسط باشم. سعی کردم جوری باشم که مجبور نباشم خارها را سفت بچسبم.
حالا دیگر خیلی وقت است صبحهای جمعه را به بهانه همین یک روز تعطیل و خواب و ... خودم را میزنم به خواب و توی رختخواب غلت میزنم. اصلاً خیلی وقت است که تنهایی هم ندبه نکردهام. حتی سعی کردم برخلاف سالهای هیأتی بودن، روشنفکرانه به قضیه نگاه کنم و فقط به صلح جهانی بیاندیشم اما به خودم و نقشام نیاندیشم.
اما بعضی وقتها بی اینکه تصمیم بگیرم و فکر کنم، دعای اولم فرج مولا بود (فدایش گردم)... شاید همین، همین یک کار کوچولو که خودش توفیقی بود شده باعث توفیق اجباری من که بهام میگویند این دین توست، پس بگیرش! همان خار به هم پیچیده را میگویم. البته من خیلی ازخودگذشتگی بزرگی قرار نیست بکنم، اما برای آدمی در حد و اندازه من خیلی بزرگ است. دعایم کنید. تو را به مولایتان دعایم کنید.
پ.ن: این در حدیث نبود، اما من تجربهاش کردهام که گلوله آتش، جایی که فکرش را هم نمیتوانی بکنی انتظارت را میکشد. و دیگر اینکه برای هر کس یک تجربه منحصر به فرد است، یعنی هر چقدر هم اهل مشورت باشی و مشاوران خوب هم داشته باشی، باز هم هیچ نسخهای برای تو پیدا نمیشود و تو باید خودت تصمیم بگیری. مثل شب عاشورا که انتخاب با خود افراد بود. راستی که کل یوم عاشورا.
امروز روز اول ماه مبارک است. من باید حالم خوب باشد، اما نیست. باید به خدا نزدیکتر شده باشم، اما نشدهام.... نمیدانم امروز چرا دوباره روحم بچه شده و دلش میخواهد پا به زمین بکوبد و بگوید همین را که گفتم میخواهم، همین.
حالا هرچه همه میگویند که این همه غذا سر سفره است، پفک میخواهی چه کار؟ برایت خوب نیست. میزبان اما مهربانانه با یک بسته قرمز و نارنجی و زرد میآید جلو. من اما باز دلم میخواهد بهانه بگیرم، فقط پفک نمکی مینو. نگاه غضبآلود دیگران را نگاه مهربان میزبان قابل تحمل میکند. یک پلاستیک پر از پفک نمکی مینو میآورد و یکی را به من میدهد. دیگر مشکل پفک نمکی نیست آن هم مینو، حالا که نازم خریدار دارد ترجیح میدهم بیشتر بفروشم.... نه این یکی نه، اون یکی که پر رنگتره. نه، اینو نگفتم که، اون که ....
من بهانهگیرم یا میزبان مهربان است؟
امروز خیلی ها رفته اند استقبال. من هم دوست دارم بیایم جلوی راهت. ولی نمی دانم چرا مدام این جمله های دعای عرفه یادم می آید
من چطور به پیشوازت بیایم؟ با چشمهایم؟ با گوشهایم؟ با پاها یا دستها؟ همه اینها مگر هدیههای خودت به من نیست؟ و من همه این هدیههای تو را آلوده کردهام
فبای شیئ استقبلک یا مولای ام بسمعی ام ببصری ام برجلی ام بیدی ؟ الیس کلها نعمک عندی و بکلها عصیتک؟
از وبلاگ خانم مرشدزاده
و من باز هم فقط هاجوواج ماندهام. مهمانی دارد شروع میشود و من وقتی ندارم. چه کار کنم؟ نمیدانم. بروم مفاتیح و المراقبات و ... بخوانم یا گوش بدهم یا پرسوجو کنم که برای مهمانی چه کنم؟
فرض که در این پرسوجو این چشم و گوش و دست و پا و زبان و .... آلوده با من آمد. فرض که فهمیدم. چی بپوشم؟ لباس تقوا! کدام عطر؟ عطر ایمان!... با تقوای نداشته و ایمان از کف رفته و... این هدیههای آلوده؟!
چه کنم؟ مهمانی دارد شروع میشود و من باز هم هاجوواج ماندهام....
از شب قدر زیاد گفتهاند و شنیدهایم (من که از این گوش به آن گوش حمل کردهام، مثل الحمار). یکی حرف قشنگی میزد؛ میگفت شب قدر را که در ماه رمضان سه شب قرار دادهاند برای این است که شب اول به گذشته خود بیاندیشید، شب دوم به حال و شب سوم برای آینده برنامهریزی کنید. یک بار هم روایتی را گفت که مستحب است در یکی از نمازهای روزانه سوره قدر را بخوانید و گفت برای یادآوری برنامهها و دور نشدن از اهداف است(اینها را پای منبر یک روحانی معمم شنیدمها، نه توی کلاسهای موفقیت)
به نظرم، این که در طول سال شبهای دیگری هم هستند که گفته شده شب قدرند یا کم از شب قدر ندارند، غیر از جنبه ماورایی آن که من از آن بیخبرم، یک دلیلش همین تذکر و یادآوری باشد. اگر شب قدر را به معنای همین برنامهریزی و تفکر و تذکر بدانیم، در طول زندگی ما شبها، روزها و لحظات زیادی هستند که شب قدرند؛ بعضیها برای همه، بعضیها کاملاً مختص خود ما، بعضیها روزانه، هفتگی، ماهانه، سالانه تکرار میشوند و بعضیها هم فقط یک بار در عمر انسان یا انسانها اتفاقمیافتند. اصلاً شب قدر که فقط زمان نیست، بعضی وقتها مکان است؛ مثل وقتی که میرویم سفر، خصوصاً زیارت. برخی شب قدرها اتفاقند، مثل مرگ یک عزیز که آدم را به تفکر درباره وجود و هستی و مبدأ و معاد میخواند و آن عزیز هرچه بزرگتر و هرچه عزیزتر، شبقدرتر!
************
این پیامک(!مثل مجریهای تلویزیون گفتم، نه؟!) مد نیمه شعبان امسال بود: «اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم، نمازمان قضاست.» نزدیک بود زار بزنم، وقتی این sms را گرفتم. احساس کردم که نمازم حتماً قضا خواهد شد. چند سال پیش استاد دیگری میگفت «هرچه به ظهور نزدیکتر شویم، خودسازی سختتر میشود؛ زودباشید، تکانی به خودتان بدهید!» انگار یکی به آدم میگفت پاشو نمازت داره قضا میشه.
هر جمعه، عصرها تا غروب که دلم خیلی میگیرد، هی میگردم دنبال یه چیزی که حالمو خوب کنه و دست آخر که ناامید میشم پی علتش میگردم. یادم میآد: امروز جمعه بود... تازه یه امید تو دلم جوانه می زند که هنوز وقت هست... و بعد از این خودخواهی خودم حالم به هم میخورد و حالم بدتر میشود.
************جمعهها هم قرار است شب قدرم باشد. تازه اصلش دو بار در هفته است که گزارشکارم می رود زیر دستش. حداقل دو تا شب قدر در هر هفته. خدا چند تا ساعت باید کوک کنه تا نمازم قضا نشه؟
- آرام شدهای؟ لجبازی نمیکنی با من؟
- آرام شدهام. دیگر کودکانه پا بر زمین نمیکوبم. به خیالت بزرگ شدهام؟ نه. پای لجبازی به زمین نمیکشم، چرا که دریافتهام اینگونه به مقصود نمیرسم.
رابطهمان بیشتر رندانه شده تا عابد و معبود، نه؟
عاشق و معشوق؟! حرفش را هم نزن. هرچند تو هنوز عاشقی؛ من از عشق دست شستهام. اگر نمیروم، چارهای ندارم. به کجا بگریزم از دست تو؟
هر جا بروم سلطان آن ملک تویی؛ لایمکن الفرار من حکومتک.
با همه بیوفاییام، دوستداشتنیتر از آنی که دل بکنم از تو.