ما امروز تصمیم گرفتهایم به طور سرزده دفترهای هنرآموزان عزیز را ورق بزنیم و به آنها نمره بدهیم. خانمها و آقایان، دفترها روی میز. خانم تقلب نکن، آقا سرت توی دفتر خودت باشد.
حالا میخواهیم یک دفترچه تمرین افتضاح از خانمها و یکی از آقایان را در اینجا معرفی کنیم تا مایه عبرت عمومی شود. صاحبان دفترها که اتفاقاً زن و شوهر هم هستند، بعد از خواندن یادداشتهایشان بروند گوشه کلاس و تا آخر عمر یک لنگهپا بایستند.
ویژه خانمها
از دفتر خاطرات آناهیتا خانم
"نازی کامبیز، آخی طفلکی، شوهر عزیزم خسته است، ولش کن، چه اهمیتی دارد که نان نداریم، میوه نداریم، کسی هم نیست برود خرید کند؟ اصلاً مهم نیست که زبالههای یکماهونیممان کلکسیون شده، کامبیز جونم خسته است؛ از صبح تا الان که ساعت 2 است، سر کار بوده، حالا هم آمده ناهار بخورد و یک چرتی بزند و باز ساعت 7 تا 10 برود دم مغازه، آن وقت من بیایم بفرستمش دنبال نخود و لوبیا و ... دور از جان، شب که میآید بگویم برو زباله بگذار دم در؟ این چه جرم و جنایتی است که من مرتکب شوم؟ حاشا، امکان ندارد، شده خودم میروم با این کمر خرابشده، خریدمان را میکنم، به بچه نان خشک هم که شده، میدهم اما اجازه نمیدهم... این زندگی چه ارزشی دارد که شوهر نازنینم بخواهد خودش را به در و دیوار بکوبد تا نخود و لوبیا بیاورد خانه؟ بخورد توی سرم، حناق بشود توی گلویم..."
ویژه آقایان
از دفتر یادداشتهای آقابابک
"نمیدانم امروز آنی چهش شده، قبل از این یکی دو هفته، خیلی حالش خوب بود، میگفت و میخندید و من هم شاد بودم اما حالا رفته توی لاک خودش. دوباره کمردردش عود کرده؟ با آزیتا به هم زده؟ مامانم چیزی بهش گفته؟ آخر این یکی دو هفته که حالش خوب بود، آنقدر که پیشنهاد کرد چون من خستهام، خریدها را خودش بکند. من هم گفتم که اگر اشکالی ندارد و خسته نمیشود، خب، برود. حتماً دوست دارد برود نان بخرد، توی صف میوه بایستد و کیسه سبزی را که یک شاخه کرفس از سرش زده بیرون، بکشد بیاورد خانه. آنقدر سرحال بود که حتی شب ساعت 10 که من آمدم گفت عزیزم تو خستهای، خودم ربالهها را بیرون میگذارم. آخ که چه همسر مهربانی است، فقط نمیدانم چرا این دو سه روزه اینقدر پکر شده یکدفعه؟ یعنی کمردردش عود کرده؟ آزیتا؟ مامانم...؟"